زندگی نامه
بعد از ظهر یکی از روزهای پایانی فروردین 88 در پی خروج پرسنل شرکت 8ساعت دوم کارم (اضافه کاری) شروع شده بود طبق روال هر روز شروع به خواندن نماز در گوشه ایی خلوت کردم بین نماز ظهر و عصر درد خفیفی در سینه ام احساس میکردم با رسیدن به مراحل پایانی نمازم درد بیشتر و بیشتر میشد نفهمیده نمازم را چگونه به پایان رساندم و سریع خودم را به دفترم رساندم که با مشاهده حال و روزم همکاران بهداری شرکت را در جریان قرار دادند و با آمبولانس شرکت به بیمارستان اعزام شدم پس از گرفتن نوار قلبی متوجه پچ پچ جناب آقای دکتر با پرستاران شدم - : (( تغییر دارد هر چه سریعتر در CCUبستری شود )) . منکه خیلی خوب معنی تغییر را میدانستم تا آنها مرا آماده میکردند یک زنگ فوری به همسرم زدم : سلام ، ببین اصلا نگران نباش کمی حالم بد شده و برای معاینه به بیمارستان .... آوردنم توهم اگر بچه را از مدرسه آوردی و کارهایت را کردی یک سر با برادرت بیا خیلی مهم نیست کارهایت را با حوسله انجام بده و بعد اگر خواستی بیا فعلا خداحافظ . چند دقیقه بعد در بخش مراقبت های ویژه دورم شلوغ شده بود از درد به خودم میپیچیدم هرکدام از پرستاران مشغول کاری بودند و با تسلط کامل پیش میرفتند . یکی میگفت : طفلکی چه قدر جونه . دیگری میگفت خدا کمکش کنه . هر چه پیش میرفت بیشتر نگران میشدم مگر چه بلایی سرم آمده بود . خلاصه بعداز آمپولها و سرم و یکسری سیمهای عجیب و غریب که به بدنم وصل شده بود کم کم دردم آرام شد . فردی با وقار و متین که سوپر وایزر بخش بود بالای سرم آمد و گفت جون با خودت چی کار کردی ؟ گفتم دست شما درد نکنه دیگه خوب شدم اگر اجازه بدهید مرخص میشوم . خنده مشکوکی کرد و گفت حال مرخص میشی صبر کمی بهتر بشی بعد . آرام آرام از حضورم در آنجا بیخبر میشدم و بیهوشی موقتی به سراغم آمد . چشمانم بسته بود گرمی دستان کوچکی را در دستانم احساس میکردم که متوجه نمناک شدن دستم شدم ، ناگهان چشمانم را باز کردم همسر مهربانم با چشمانی خیس بر دسانم بوسه میزد ، تا به هوش آمدم سریع گفت چی شده عزیز دلم الهی بمیرم . گفتم خدا نکند خانم چیزی نیست که اینها این همه شلوغش کردن ، پرستار تا متوجه به هوش آمدنم شد سریع از همسرم خواست که به من استرس وارد نکند و بخش را ترک کند که هر دو خواه کردیم : خانم پرستار ما دور از هم که باشیم دچار استرس میشویم ، او هم با گفتن میدانم میدانم خانمم را به گوشه ایی برد و در گوشش چیزی گفت و همسرم هم با گفتن تو کمی استراحت کن من دوباره برمیگردم از من دور شد .